ایران سبز
ایران سبز

ایران سبز

مسجد

 

اینجا مسجد است

زانوانم را یارای عبور نیست.
صدای اذان می‌پیچد بر گلدسته‌ها و فواره‌ها.
نجوای گداخته بلال از لابلای تاریخ، رها بر جای جای خاک است؛ بالا رفته از گنبد، پیچیده چون نیلوفری سبز.
صدای اذان می‌آید از مسجد که در جذبه‌های ناگهانی نور ایستاده است.
نشاط عبادت، در ستون هاو طارمی‌ها وزان است.
پناهگاه دیر پای تنهایی و بندگی! لحظاتم را عزیز داشته‌ای، آنگاه که سر بر دیواره‌هایت گریسته‌ام بندگی‌ام را.
تنها تکّه از زمین که نه متعلّق به کسی هستی، نه متعلّق به خاک رهاشده، رهاننده، رساننده تا معبود!
مسجد!جدا از سایه‌های وهم ایستاده‌ام و چشم می‌چرخانم در مسیر سقف‌های بی‌مدار.
ایستاده‌ام و چشم دوخته‌ام به جبروت خداوندی از دریچه‌ای اینگونه.
ایستاده‌ام و نسیمِ عبادت، بی‌خویشم می‌کند و دریای مرده جانم را خروشان
پیراهن طغیان از تن به در آورده‌ام و پلک بر هوایی دیگر گشوده‌ام.
این جا خانه خداست.
بندگی‌ام را به نماز ایستاده‌ام.
مباد امتداد روزهای بی‌خورشید!
از این دریچه، از این قداست پیچیده در دیوارها و خشت‌ها، از این هوای چنین زلال، سرشارم کن!
شتاب از ضربان‌هایم می‌رود، شریان‌هایم منبسط شده‌اند.این جا بلندای عشق است.
هنوز صدای اذان می‌آید.
پا به کدام گستره نور گذاشته‌ام؟
این جا مسجد است؛ آستانِ مسافرِ جاده‌های تا همیشه رحمت...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.