ایران سبز
ایران سبز

ایران سبز

مدرسه عشق

چهره ای شاد و نورانی داشت. خوب که نگاهش می کردی می توانستی آثار خستگی را در صورتش ببینی. ولی چشمانش تو را بیشتر مجذوب خود می کرد. لباس خاکی، ساده و تمیزی بر تن داشت. هفده ساله نشان می داد. لاغر و باریک اندام بود و در چهره اش مظلومیتی غریب موج می زد. اصلاً به او نمی آمد که مرد جنگ و جبهه باشد؛ اما نگاهش می گفت: «جبهه بزرگ و کوچک نمی شناسد، عشق می شناسد».

به او می گویم: «چرا به مدرسه نرفتی؟».با اخم نگاهم می کند و جواب می دهد: «جبهه خود مدرسه است؛ آن هم مدرسه عشق و ایثار؛ مدرسه ای که انسان کامل پرورش می دهد». بعد لبخندی می زند.لبخندش سراسر معنا بود. سال ها بعد مادرش عکسش را نشانم داد و گفت: در کربلای پنج کربلایی شد... 

نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه بهاری شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:28 http://www.taraneh-bahar.mihanblog.com/

سلام
خوب هستید ؟

زیبا بود .
بااجازه عکس قرض میگیرم ازتون . یه کم درد دل داشتم باهاش !

ممنون

موفق باشید.
یاعلی

ممنونم
امیدوارم ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید
یا حق

مرضیه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 17:53 http://shab-e-barani.blogsky.com/

سلام آقا روح الامین
این روزا عجیب دلم یاد شهدا می کنه...

پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم خواست پدر را بلند کند، وقتی روی زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست.
با خود گفت : حتما چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند، اما پدر سبک بود! به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.

محتاجیم به دعای خیر شما.

سلام
بسیار زیبا بود
کاش مام چون شما عاشق بودیم
عاشق شهدا
یا حق

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.