ایران سبز
ایران سبز

ایران سبز

امان از فراموشی لاله ها

با یاد او...

پذیرا باش سلامم را از آنسوی یاد ها و خاطره ها...

دوست من، در تدبر چه واژه ای می توانی زندگی را هجی کنی؟

آیا زندگی نه آن است که در رسالت ربوبیت غوطه ور شدن، در مکتب نور شعله ور شدن، در هدایت دل و جان و روح   گوی سبقت جستن، زندگی مگر اینها نیست...؟

تو را می گویم.... تو را....که روزی من همانند تو پریدن را می آزمودم، پرواز را می آموختم و می خواستم چون کبوتران سرگشته آشیانم را بیابم...

ای دوست، در این روزگار به دنبال صدای دوست باش...

نکند در سرداب هوا خواهی های آشفته مدفون شوی، نکند سر در گریبان اربابان قداره بند قدرت طلب قد خم کنی، نکند در سراشیبی شهوت... نفس را رها کنی، نکند با تاویل های به ظاهر معنوی، معنویت پاک را با خاک نادانی خاک کنی، هرگز.... هرگز....

مگذار روح بصیرت را مستور گرداند، اجازه مده نامرد دست تعدی به حریم اندیشه ات برد و شوق آزادگی را با افق غرور به ورطه پوچی کشاند...

لحظه ای از یاد خدا غافل مباش، مبادا الفاظ رکیک و آلوده و فریبنده و بی مقدار مغربی یادگار همیشه جاوید و ابدی "ولایت" را که همچون سدی ستبر در مقابل هجمه هوا پرستان و دنیا طلبان ایستاده را فرساید...

فرسودن در قاموس ما ازآن منافقان است و منافقان موریانه ی نخل دین باوری و دین سالاری... بر حذر باش از آنان، و گویم تو را برخیز و بر خود نهیب زن...

تو با ما فاصله ای نداری، فاصله ات با من تنها یک "یا علی"  یک  "یا حسین" است...

آری من به تو نزدیکم، خیلی نزدیک... نه خیلی دور...

می دانی که در کوچه هایی گام می نهی که روزی من و آن رفیقان، همنفس تو بودیم، از ما جدا مباش که با تو هستیم، با تو خواهیم بود...

تا روزی که بیرق سرخی را که با خون خود گل گون نمودیم به دستت سپاریم... به این امید که آن را به صاحب سبز ترین گل واژه ی هستی سپاری...

و ای روزگار...

شاهد باش...

حماسه ای دیگر... از نسل خورشید را...

ما تا آخر ایستاده ایم

گمنام

 

گمنام آشنا سلام! باز تکرار حضور ناگهان تو و سلامهای دستپاچه من! هراز چندگاهی تلنگری میشوی به خواب عقربه های ساعت روزمرگی هایم تا فراموش نکنم اروند خروشان و کوسه هایش را.غواص های گم شده در والفجر8وکربلای 4را.زخم های دهان باز کرده شلمچه و غروب سرخ هویزه را. تو می آیی مثل همیشه .گمنام!ومن چه ساده دل میبندم مثل قبل . دوباره میروی از پس یک تشییع کوتاه نیم روزی و من باز هم دل برمیدارم و سلامهایم را بدوش میکشم و میروم به سمت فردا به آن نمی دانم کجا و کجا... اما دل خوشم به آمدنی دیگر که معلوم نیست باز کی از راه برسد و تو از میدان انقلاب تا خیابان بهشت مرا بدنبال خود بکشانی. امان ازاین تجربه های مکرر دلتنگی! این بار که بیایی دلم هزار تکه است برای هزار بغض نشکسته,هزار حرف نگفته,هزار فریاد فرو خورده,هزار شعر نگفته, هزار راه نرفته... شیون شعرم به زاری زخم هایم نمیرسد اما دلم خوش است که تو میدانی چقدر زخم هایم را پنهان کردم و آرام دست به دیوار گرفتم و برخواستم,چقدر دردهای ناگفته ام را روی هم ریختم تا ناله زدم:قربان درد دلت بی بی زهرا! گمنام آشنا!در این روزهای کج خلق و دل واپس چقدر لازم است بیایی حتی اگر آمدنت دلیلی شود بر بلند شدن غبار تشکیک و دعوای تکراری خودی ها برسر نقطه چین های بی انتها! چقدر لازم است بیایی و دوباره دستی بکشی به سرو گوش شهری که کر شده از شیهه ماشین ها.شهری که زیر آوار فریادهایی که بر سر هم میکشیم همهمه فرشته ها گم شده است. تشنگی شهر جگرم را میسوزاند و چقدر حضور ناگهانت لازم است برای آدمهای عقل منهای درد , آدمهای عافیت طلب , آدمهای عشق به علاوه پول , مردان زن به توان بیست , زنان تکاثر و تفریح... بیا و ببین آدمهایی که در بزرگراههای شکم هایشان گم شده اند!! بیا و سنگینی این بار دل را با من شریک باش! به یاد عطر مردابهای مجنون که حالا گم شده بین این همه رنگ وبو.چه خوب شد که می آیی تا دیگر نذر زیارت عاشورایم کنار مزار نداشته ات محال نباشد. آشناترین گمنام!همین که هر از چندگاهی دستهایم به نوازش گوشه ای از پرچم تابوت تو تبرک شود , همین که نگاه سوخته ام بدرقه پیکر خاکی و خسته ات باشد بس است برای دل خوشی من و این دل ویرانه... باز هم فاطمیه و بوی خاک وباروت سنگرهای سوخته با هم می آیند که قلبم بی قرار به سینه میزند.می آیی وباز هم: دل حسینیه , نفس نوحه , طپش سینه زنی.... گمنام آشنا سلام! سلام من پراست از شهامت پاسداری از حرمت خون شهیدان وبه گمنامی تو که میرسد جان میگیرد و قد راست میکند تا ریزگردهای فرصت طلب زیر پرچم تو قد نکشند. سلام من دلنوشته ایست که پر میکشد به معراج الشهدا تا قربانی شود پیش قدمهایت. سلام من اگر قابل باشد زودتر از دستهای بی تابم روی شانه هایت مینشیند تا گرد وخاک غربت دیر سالی ها را بتکاند از پهنای شانه های خسته و از جنگ برگشته ات . سلام من کبوتری است که زودتر از نویسنده اش به استقبال قهرمانهای بی نشان میرود. برای همیشه خط میکشم روی خداحافظی هایم . من شاعر هزار سلام سر بریده ام. سلام ای غم خجسته! این سلام هرگز نمی میرد 

 

طنز به سبک بسیجیان قدیم نه جدید

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:



1-نازش نده گازش بده.

2- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

3- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

4- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

5- نه خسته دلاور

6- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع

7- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید

8- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)

9- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

۱0- وای به روزی که بسیج بسیج بشه

 

ولایت فقیه

ما که رفتیم، مادر پیری دارم و یک زن و سه بچه قد و نیم قد.از دار دنیا چیزی ندارم جز یک پیام: قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.(از وصیت نامه شهید مجید محمدی) 

********************** 

اگر می خواهید از فتنه آخر الزمان در امان باشید،فقط پشت سر ولایت فقیه باشید. (شهید سید محمود موسوی-بابل)  

********************  

تفحص

  

یکى از سربازهایى که در تفحص کار مى کرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله که زودتر خوب مى شود. برو که ببریش دیکتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش کنم و چه دوایى دارد!»

آن روز شهدایى پیدا کردیم که قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینکه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فکه، زیر خروارها خاک، و حالا کجا. بچه ها هر کدام جرعه اى از آب به نیت تبرّک و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان برگشت. از چهره اش فهمیدم که باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینکه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا کردم.» تعجب کردم. نکند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید که چند روز پیش پیدا کردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود که براى شفاى او جرعه اى از آب فکه ببرم..

خاکریز

خاکریز مبارزات ما ورای مرزهای جفرافیایی ماست

در قلب دشمن!!!!  

و غرب این را هیچ وقت نخواهد فهمید 

 

دست نوشته های شهیداحمدرضا احمدی

 دست نوشته ای از شهید احمدرضا احمدی:رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 ،ساعتی قبل از شهادت 

چه کسی می داند جنگ چیست؟

چه کسی می داند فرودیک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟
چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر
جا، به هر جا که اینجا نباشد، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟
جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم ؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگرا ببیند و اخبار آن را بشنود.
از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟
آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشانرا آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟
چه کسی است که معنی این جمله رادرک کند:نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟

چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری
شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن راسوراخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سرکجا افتاده است؟
کدام گریبان پاره می شود؟کدام کودک در انزوار و خلوت اشک می ریزد؟و کدام کدام .............؟توانستید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگر نمی توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت درجاده
مهران – دهلران حرکت می نماید،مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود.
معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟
چگونه باید آنها را غسل داد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم.چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در
انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟
به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟
از خیال، از کتاب ، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روزمادرت درکیفت می گذارد؟
کدام اضطراب جانت را می خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین،به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ ؟
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پر کشیدن، پرستو شدن

آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟

آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد
را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟هیچ می دانستی؟ حتما نه! ...
هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی
و آنگاه که قطره ای نم یافتی؟با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی؟
اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!!اما تو اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی،
اگر جعفر و عبدالله نیستی،لااقل حرمله مباش!
که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.
من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد....
پس بیاید حرمله مباشیم......

گمنامان

آنها که گمنامند ،  زهرایی تبارند

چون فاطمه بی قبر و بی سنگ و مزارند

جامانده های ساحل اروند کنارند