باران می بارد، به دعای کداممان، نمیدانم!
همین قدر میدانم باران صدای پای اجابت است و خدا با همه ی جبروتش ناز میخرد،
نیاز کن...
این روزها که هوای اکثر مناطق کشور سرد و بارانی شده، کم و بیش شاهد غرغرهای دور و اطرافیان بوده ایم:
" ای لعنت به این هوا! "
" آخه الان چه وقت بارون بود؟! "
" فقط این بارون رو کم داشتیم!! "
" اصلا بارون یعنی لجن بازار! "
و ......
از این قبیل حرف ها که خیلی اوقات از روی جهل و نادانی زده می شن و ما هم ساده از کنارشون رد می شیم. اما کاش اینطور نبود! کاش کمی هم به نتیجه ی حرف هامون فکر می کردیم! کاش یاد بگیریم که از همه چیز، از زمین و آسمون ننالیم!
امیدوارم متن زیر کمی ما را به خودمان بیاورد:
حضرت عیسى علیه السّلام که بیابانگردى از کارهاى معمولى او بود، روزى تنها در بیابان عبور مى کرد، باران شدیدى بارید، و او را غافلگیر کرد، او به هر طرف مى دوید و مى نگریست ، پناگاه نمى دید که به آنجا برود.
در این جست و گریز، ناگهان چشمش به شخصى افتاد که در مکانى مشغول نماز بود، به سوى او روانه شد، وقتى به او رسید، آنجا را محل امنى یافت .
پس از آنکه آن شخص از نماز فارغ شد، عیسى (ع ) بعد از احوالپرسى ، به او فرمود: «بیا با هم دعا کنیم تا باران بایستد»
آن شخص گفت: «اى مرد! چگونه دعا کنم ، با اینکه چهل سال است در اینجا به عبادت مشغولم ، تا خدا توبه مرا قبول کند، ولى هنوز معلوم نیست که توبه ام قبول شده باشد، زیرا از خدا خواسته ام ، نشانه قبولى توبه ام این باشد که پیامبرى از پیامبرانش را به اینجا بفرستد.»
عیسى (ع ) به او فرمود: «من عیسى پیغمبر و فرستاده ی خدا هستم.» بنابراین معلوم مى شود که توبه ی تو قبول شده است.
سپس عیسى (ع ) به او فرمود: «تو چه گناه کرده اى ؟»
مرد گفت: «روزى تابستان ، بیرون آمدم ، هوا بسیار گرم بود، گفتم :
عجب روز گرمى است.»
که یک نوع " شکایت است به خدا " .....
«بیشتر مراقب حرف هایمان باشیم»
این روزها دلم بارانیست
بارانی آدمهاییکه با خون وضو گرفتند
یاد گمنامهای سرزمینم که پرچم سه رنگم به افتخار رفتنشان پا برجاست
آنها رفتند تا به حسین بگویند ما قافله نوریم و خمینی قافله سالار ماست
آنها که ماندند هنوز در بهت و حیرتتند و به رفتنتان غبطه میخورند دلمرده غمگین از برای رفتنتان و دلشکسته از برای بودنشان و حسین زینب را تنها گذاشت در دشت بی شقایق ...در وجودی که غبار گرفته ...
انتظار میکشد از برای با تو همراه شدن از برای با تو پریدن ...
دستانم را بگیر من محیای پروازم ...
این روزها دلم بارانیست ...
احساس غریبی دارم
احساس غریب
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﻬﻞ ﺷﺐ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﺏ ﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻦ. ﺷﺐ ﭼﻬﻠﻤﯿﻦ، ﺧﻀﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺭُﻓﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﯾﯿﺪﻡ ﻭ ﺧﻀﺮﻧﯿﺎﻣﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﯿﺎﻁ ﺧﻠﻮﺕ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺟﺎﺭﻭ ﮐﻨﻢ.ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﻠﻪﻧﺸﯿﻨﯽ ﮐﻦ. ﭼﻬﻞ ﺷﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ.
ﺷﺐ ﭼﻬﻠﻤﯿﻦ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ... ﻭ ﻣﻦﺑﻪ ﭼﻠﻪ ﻧﺸﺴﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻮﯼ ﻧﺒﺮﺩﻡ.ﺯﯾﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻬﻠﺴﺘﻮﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ.
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺩﻟﺖ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺍﺳﺖ. ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻭﺍﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺷﻮﺩ.
ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮﺩﻡ، ﺑﻮﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﻭ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﯽﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺧﺒﺮ ﺑﺎﺷﻢ،ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﭼﻬﻞ ﺗﮑﻪﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﺭﺳﻢ، ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﻡ، ﺁﻥﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮﯼ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﯾﮑﺮﯾﺰ ﺑﺪﻭﻡ.
ﺍﻣﺎ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﻫﻨﻮﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺴﺖ، ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.
ﺧﺪﺍ ﭼﻠﭽﺮﺍﻏﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﺮﺍﻏﺶ ﺩﻟﯽ ﺍﺳﺖ.
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻦ. ﺗﺎ ﭼﻠﭽﺮﺍﻍ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﯿﻔﺮﻭﺯﯼ.
ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺷﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﺩ.
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ، ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻝ...
ﺩﺭ ﭼﻠﭽﺮﺍﻍ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ!!!
پسرم عزیزم الان که این مطلب را مینویسم، حسابی دلم از هوای شهرم گرفته و دارم در آلودگیهایش نابود میشوم. بغض اجازهی نفسکشیدن نمیدهد. هوای شهر من خیلی آلوده است؛ اما نه آلوده از دود ماشینها و منواکسید کربن دلم از مردم شهرم گرفته…
دخترانی که همهی وقتشان را برای آرایشهای غلیظ صرف میکنند و تا میتوانند در مقابل پسران شهر جولان میدهند؛…..
پسرانی که همهی وقتشان را برای جذب دل دخترانی صرف میکنند که خود را زیر نقاب آرایش و زیبایی پنهان کردند . (البته چرایش را هنوز نمیفهمم. اگر تــو میدانی به من هم بگو.)
دیگر شهر من بوی معنویت نمیدهد. همه فکر میکنند که برای همیشه زنده اند … پسربچههای شهر من خود را طلبکار بزرگها و روحانیون شهر میدانند؛ …. بماندکه بعضی روحانیون هم بر طبل بی خیالی کوبیده اند . عزیزم اینجا شهدا فراموش شده اند ….
کاش گریه هایم دلنوشته ام می شد تا درد دل مرا می فهمیدی !
بگذریم ….
بعد از چند صباحی از بازگشت از بهترین سفر مشهد و برآورده شدن آروزیم…
بعد از گذشت چند صباحی از سفر مشهد مقدس ؛ وقتی از محل کار تا منزل را می آمدم؛ خود به خود دلم گرفت؛ دلم برای روزهای سفر تنگ شد؛ با خودم گفتم کاش برنمیگشتم؛
ای کاش ارباب مرا می طلبید ... روزهای پر از ارادت خدمت به ارباب؛ روزهای پر از عشق... و باز اشک است که روایتگر روزهای اردات من است ... پسر عزیزم دلم از مردم شهرم گرفته...دلم آسمون مهتابی میخواهد... پسر عزیزم امروز ساک جمع می کنم برای سفر به بهشت ، وضو می گیرم و دو رکعت نماز عشق ، از پیراهن شروع می کنم؛ ناگهان یاد پیراهن کهنه ای می افتم! کنار می گذارم...
بغض گلویم را پر می کند و ندای دلم بلند می شود:
سفر بهشت فقط یک دل عاشق می خواهد و پای استوار ، نگاهم به پایم می افتد! و خطاب به قدم های دلم می گویم:
آماده باش برای پیاده ی عاشقانه تا بهشت ….
در سفری که ویژه دعوت می شوی باید ویژه باشی. مخصوصاً اگر عید باشد و با پای دل راهی حرم یار شوی .
دوستان گرام
با سلام و احترام
بدلیل توهین ها و تحقیرهای بسیار در نظرات بعضی دوستان کمی دلگیرم . ولی خوشحال که حداقل درک این موضوع برایم آسان تر که پیامبر اعظم (ع) در این راه عظیم چه سختی ها و دشواریهایی کشیدند.
(((الهی و ربی من لی غیرک )))
جوابهای کنکور تازه اومده بود
تهران یه رشته خوب قبول شده بود
باباش اومده بود به قول معروف پز میداد
انصافاً پز دادن هم داشت.
میگفت پسرم حالِ همتون گرفته !!!!!!!!!!
اما.................
هفته اول بود که کلاسها شروع شده بود
تو خیابون دیدمش
ابروهاشُ برداشته بود
تو دلم به باباش گفتم :
آدم بیسواد باشه اما ......................
ایکاش فقط ابرو بود موهاشم رنگ کرده بود
اصلا یکی دیگه شده بود لباساش.......
نمیدونم
از حرفاش فهمیدم دیگه نمازهم نمیخونه!!
چرا اینجوری شدی ؟
گفت چه جوری ؟
گفتم نماز ، موهات ، لباس................
گفت :
این کلاسه!!!!!!!!!
جلوی دخترای دانشگاه باید باکلاس باشی !!!!!!!!
خندم گرفته بود
کلاس با بی نمازی ؟ این جوری ؟
تو دیگه خودت نیستی
عروسکی ، عروسکِ دخترای دانشگاه !!!!!
پدرم سینه اش را مقابل گلوله دشمن برهنه کرد و نگذاشت به حریم ایران تجاوزکنند . و تو سینه ات را مقابل دوربین دشمن برهنه کردی و گذاشتی به شرافت ایران تجاوز کنند .
انقلاب ما اسلامی است
ما مسلمانیم .
ما برای اسلام مبارزه می کنیم
نه برای سرزمین ها
نه برای قدرت ها و قدرت طلب ها
:::شهید بهشتی :::
آقای دکتر احمدینژاد ، یادم میاد تو یه وبلاگی خوندم : در مهرماه سال 1383، در جلسهای که در دفتر شهردار تهران در جنوب پارک شهر برگزار شده بود ، نکتهای را گفته بودید که خواستم به شما یادآوری کنم خواستم نصیحتتان کنم .البته این را هم بدانید که من کوچکتر از آنم که بخواهم شمارا نصیحت کنم ولی وقتی به یاد نامه چند نوجوان می افتم که به امام راحل نوشته بودند و میخواستند امام خمینی (ره)را نصیحت کنند وآن جواب زیبای امام (ره)را...به یادم می آوردم ... مصمم می شوم که شما را نصیحت کنم .
حضرتعالی در پاسخ به یکی از حاضران آن جلسه که از شما پرسید: "اگر محمود احمدینژاد به عنوان رئیس جمهور اسلامی ایران انتخاب شود و قصد انجام کاری را داشته باشد و یا کاری را انجام دهد و رهبر انقلاب با آن مخالفت نماید، چه اقدامی انجام خواهد داد؟ "
بیدرنگ گفتید: "آن کاری را انجام خواهم داد که رهبری امر کرده است ".
آن فرد سئوال کننده در ادامه به شما گفت: "اگر مطمئن باشید کاری که انجام میدهید، درست است، باز هم نظر رهبری را انجام خواهید داد؟ "
شما بازهم بیدرنگ پاسخ دادید: "حتماً آن کاری را انجام میدهم که رهبری عزیز دستور داده، مملکت مال ایشان است و این حق ایشان است که نظراتشان اجرا شود و قطعاً آن کاری را انجام میدهم که ایشان فرمودهاند ".
آقای احمدینژاد مطمئنم آن شب حاضران در جلسه با خیالی آسوده سر بر بالین گذاشتند، چراکه پاسخ شما با پاسخی که دیگر گزینههای کاندیداتوری ریاست جمهوری دوره نهم- چه از جریان اصولگرا و چه از جریان اصلاحطلب- داده بودند بسیار متفاوت بود.
اما باید به شما یادآوری شود که جواب سریع و بدون هرگونه حاشیه شما، با رفتار پر حاشیه امروزتان به هیچ وجه سازگار نیست.
شما را چه شده است که امروز در مقابل نظر رهبر انقلاب لحظهها را از دست میدهید؟ چه کسی به شما گفته که فردا زنده خواهید بود تا فرمان ولی را اجرا کنید؟ و اگر فردا روزی بدون اجرای امر ولی از دنیا رحلت کنید، چه پاسخی برای توجیه تعلل خود ارائه خواهید کرد؟
آقای احمدینژاد هدف، فقط یادآوری و نصیحت شما بود....
این را هم در خاطر خود بسپارید که من برای اینکه شما رئیس جمهور شوید نذرها دادم و چه گریه های توسلی که نریختم ....
آقای دکتر میدانی چرا؟؟؟ ...چون تو تنهای کسی بودی که احساس میکردم کشورم با تو آباد می شود ... چون احساس میکردم پیرو رهبری هستی ...چون احساس میکردم گوش یه فرمان ولایتی ...
و درآخر اینکه آقای دکتر چند روزی است که احساس میکنم الان واقعامثل رئیس جمهورها شده اید... جدا؛رئیس جمهور شده اید...؟
کاش مثل دوره قبل رئیس جمهور نبودید...کاش مثل دوره قبل نوکر مردم بودید...کاش مثل دور قبل( آقا محمود خودمون) باقی ماندهبودید ...محمود جان تو را چی می شود...